همیشه عُرضه بچههای همسایه و محله
از من بیشتر بود
عُرضه در گرفتن حقشان ، در گرفتن شیر دولتی از بقالی اون یکی محله
در بازی ، در درس ، در جا کردن خود در دل معلمها
...
من ولی بی عُرضه بودم
در حدی که اصلاً "خاااااک بر سرم" ها !
خلاصه ...
یک دفعه ما را از پس یقه گرفتند
انداختند داخل ظرف عسل محبت
بس که بی عُرضه بودیم خودمان
حالا هم که از خریت میخواهیم فرار کنیم
نمیگذارند...
نتیجه اینکه:
« بی هنر شو که هنرها همه در بی هنری است »
بیشتر از یک سال میشود که مطلبی ننوشتم.
چون نوشتن ، با "حواس پرتی" و "گیجی" تناقض دارد. با دلی که دورهگردی میکند و هرز شده است نمیشود نوشت...
امروز (که روز آخر شعبان است) دارم مینویسم چون چند روزی است درگیر یک فایل مداحی شدهام که خیلی با دلم بازی کرد و دلم حسابی گرفت و تنگ شد.
تنگ روزایی که حالی بود ، دلی بود ، محبتی بود ، علیرضایی بود ، علیرضایی با سه نقطههاش ... ... ...
اااای خدا...
بی زبانی و نادانی هم بد دردیه...
...
...
...
کجا میخوای بری ؟ چرا منو نمیبری؟
حسین(ع)
این دم آخری... چقدر... شبیه مادری...
قرارمون چی شد؟ که بی قرار هم باشیم...
داداش
هر چی که پیش اومد... باید... کنار هم باشیم...
جشن تولد ٢٠ سالگى که تمام شد و همه که رفتند پى زندگى شان
شب که شد...
یهو غم عالم ریخت به دلم
نمى دانم چرا احساس کردم که جوانى دیگر آخرهایش است!
نمى دانم چرا احساس کردم در سرپایینى ترسناکى افتادم...
خلاصه که بعد از آن "جشن تولد" به صورت عجیبی برایم دلهره آور است...
و خلاصهتر اینکه ٢٥ سالگی را هم تمام کردیم...
و اینکه اوّل اردیبهشتها خیلی تند تند میآیند :(
بعد از چنـــــددد وقت (کلى وقت!) چیزى ندارم بگم جز همان ...هاى همیشگى
آینده مه آلوده و گذشته وهم آور !
و من هم در تلاشم
همین
...
من یک مرد خسته از جنگ برگشته هستم!
جنگی که من تنـــــــــــها باید از پس همهاش بربیایم...
جنگى که از ساعت 7صبح هر روز
شروع میشود و تا یکى دو ساعتى قبل از خواب که به خانه برمیگردم ادامه دارد.
جنگ من با گرگهایى است که ظاهرشان عین خودم است و میخواهد حق مرا بخورند.
جنگ با روباههاى آرایش کرده است که زیرکانه میخواهند با رژه رفتن در بازار حواس مرا از کارم پرت کنند و به خودشان جلب کنند.
جنگ من با عجله باطنى خودم است
که میخواهد راه صد ساله را یک شبه طى کند.
جنگ من بالا و پایین بسیـــــــار دارد...
جنگ من تنها براى کسب یک لقمه نان حلال نیست!
جنگ من براى کسب اعتبار و احترام و روزى فراوان است.
که انشاالله به دستاش میآورم...
پینوشت: "جنگ من"! دوستات دارم !!!
ساده که میشوی
همه چیز خوب می شود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدم های اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدول های کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی
و قطره قطره مینوشی باران را
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت می کند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت عالی است.
ساده که باشی...
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم می دهند
ساده که میشوی
فرمول نمیخواهی
ایکس تو همیشه مساوی ایگرگ توست
ساده که میشوی
درگیر رادیکال، انتگرال و مشتق و ریاضتها نیستی
هرجایی به راحتی محاسبه میشوی
ساده که میشوی
حجم نداری، جایی نمیگیری
زود به یاد میآیی و دیر از خاطر میروی
ساده که میشوی
کوچک میشوی
توی دل هر کسی جا میشوی...