سه نقطه...

می‌دانی! آخر با "سه نقطه" شروع شد...

سه نقطه...

می‌دانی! آخر با "سه نقطه" شروع شد...

سه نقطه...

برای نگفتن و نشنیدن و ندیدن خیلی کارها می‌شود کرد، امّا من بهتر از ... نیافتم!
...های درد
...های اشک
و ...های سکوت

پیام های کوتاه
  • ۲۸ تیر ۹۲ , ۱۵:۴۶
    آه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب


چقدر دوست داشتم برگردم به کودکى و زمان مدرسه رفتن تا آن‌جایى که معلم درس تعلیمات اجتماعى می‌گفت "انسان موجودى است به طبع اجتماعى"

ازش سؤال کنم اصلاً اجتماع یعنی چه ؟!

اگر تعریف اجتماع براى آدم عوض بشود چه می‌شود؟!

اگر اجتماع براى کسى بشود یک نفر

و همه براى او نشود آن یک نفر چه ؟!

آیا باز هم انسان موجودى است به طبع اجتماعى؟!!

...

هر جوابى هم که پیدا شود برای سؤالم، قطعأ عقیده من این است:

"اجتماع و همه کس و کارم همان یک نفر است"








تراوشات ذهن مخدوش و مغشوش الأنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۱۷
مبارز

این چند وقت که چیزی ننوشتم

چیزی نداشتم که بنویسم، مثل حالا !

حالا هم بازی می‌کنم با کیبورد تا انگشتانم کلمات را بسازند

بلکه اعصابم سرجایش بیاید...

همیشه مشکل داشتم، سر بیان احساسات

یا حتی تفکر یا حتی هر چیزی

زیادی منطقی هستم، زیـــــــــــــادی...

هیچ‌وقت آن‌چه را می‌خواستم نتوانستم بگویم

نتوانستم آن‌طور که می‌خواهم بگویم

روحم ترک خورد ، خُرد شد ، زبانِ الکنم نچرخید

دستانِ علیلم ننوشت

گفتنی‌ها و شنیدنی‌ها زیاد و ابزار بیانش فلج

از کجا بگویم برایتان؟! (یا شاید هم برای خودم، چون عجیب می‌بینم علافی پیدا بشود برای خواندن اراجیف)

از "او" می‌گویم مثل همه

او که می‌آید و می‌رود و کنارم هست ولی ولی ولی کاری به کارم ندارد! همان‌طور که من کاری بهش ندارم

شاید خدا من و او را قسمت هم کرد تا تاوان گناهان هم باشیم

شاید بلد نیستیم

شاید قد هم نبودیم

نمی‌دونم...

شاید قسمت هم شدیم که تنهایی را که همه انسان‌ها در آن غوطه‌ور هستند(این اعتقاد من هست: همه تنها هستند فقط ممکنه خودشون متوجه نباشند) را بهتر درک کنیم. بفهمیم که با این‌چیزها کسی را...

ولش کن

گفتم که الکنم...

نمیشه

نمیتونم

...

...

...

تو ذهنم غوغایی هست. امیدوارم خودتون متوجه بشید !

خدافظ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۰۹
مبارز

برگشتم از سفری که سالیان دراز حسرتش را داشتم

سفر زیارتی اربعین...

رفتم و خیل عاشقان و زائران حسین(ع) را دیدم

یا اگر بهتر بگم لمس کردم

فهمیدم.

سفری که از اول تا آخرش ، تماماً روزی و رزق توست

از سختی تا خوشی‌هایش.

دعوتت کرده‌اند به مهمانی عجیب که عیارت را بسنجند، البته بسنجند که حرف نا به جایی است

بلکه عیارت را به خودتت بفهمانند...

بفهمانند که اگر سختی از حد معمول بیشتر شد تو چه می‌کنی!

آیــــا بــــــــــاز هم حسینی(ع) می‌مانی؟!

یا که نه !

میزنی زیر کاسه و کوزه که این چه وضعیتی است و الی آخر...

بفهمانند که اگر خوشی و عیش شخص شما! فراهم باشد واکنش چیست؟!

معمولی می‌مانی یا بدمستی می‌کنی و عنان از کف می‌دهی؟!

بفهمانند اگر خان رحمت بگسترانند و بریز و بپاش کنند برایت

و از آن طرف شیطان هم به موازات‌شان بساط پهن کرده باشد

تو آهنگ دلت سمت کدام بازار است...


و ...

که دیگر حال تایپ نیست!!!

قصه کوتاه می‌کنم

سال 61 سخت امتحانی بوده !

از عشق تا ادعا فاصله‌ایی نیست

باور نداری نظر کن به اعمال روزانه‌ات

که "هر چیز که در جُستن آنی، آنی"

                                                                                                        یـــــــــا علی(ع)



پ.ن 1 : پرچمی رفیع‌تر از پرچم حسین(ع) در عالم ندیدم

پ.ن 2 : ارباب من! محبتی هم اگر در دلمان نسبت به شما هست، از خودمان نیست. لطف شما بوده و بس...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۰۷:۵۶
مبارز

کربلا اگر ما را در خیل کربلاییان بپذیرد ، راهی هستیم.

باشد به هر آنچه که باید برسیم ، برسیم...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۱۳:۰۱
مبارز

دلم یک تصــادُف جدی می‌خـــواهد !!!

پُر از سر و صدا !

آمبولانس‌ها سراسیمه شوند ولــــــــــــی کار از کار گذشته باشد...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۵
مبارز

دقیق یادم نیست خب... ولی این‌طور به نظرم می‌رسد که باید حدود 8 یا 9 ساله بوده باشم.

بعد از ظهر تابستان هست و هوا گرم و یک دنیا انرژی و حوصله‌ایی به شدت سر رفته، و مهم‌تر از همه‌ی اینا عدم اجازه "حاج خانم" برای رفتن به کوچه و بازی کردن با رفقا. چرا که ممکن بود پسر عزیزش گرمازده بشود، یا "بی‌تربیتی" و "بی ادبی" یاد بگیرد و یا بلایی سرش بیاید. و چه چیز بهتر از اینکه به قول خودش «بچه‌اش زیر سرش باشد تا خیالش راحت‌ باشد»! و وای به حال پسرک بیچاره که بنده بوده باشم...

اما ماجرا از بدو ورود پدر رنگین‌ می‌شود.

پدر با کیسه‌های میوه و خرت و پرت وارد خانه می‌شود. نشاط و خوشحالی در خانه پرواز می‌کند، مادر لبخند از لب‌هاش محو نمی‌شود و من سر از پا نمی‌شناسم. بعد از یک کُشتی جانانه با "آقای پدر" و غالباً پیروزی بنده! و فتح هیکل بزرگ پدر! نوبت به خوردن میوه‌های خوشمزه‌ایی می‌رسد که تو گویی پدر تک به تک‌شان را از باغی در بهشت دست‌چین کرده است...

القصه میوه‌هایی که هنوز قطرات آب روی آن می‌درخشد با دست‌های پدر آماده می‌شود تا من بدون هیچ زحمتی بر کام بگذارم و نوش‌جان کنم.

ولی قصه انگور همیشه برای من فرق می‌کرد. نه اینکه انگور را از باقی میوه‌ها بیشتر دوست داشته باشم، نـــه! ؛ شیوه خوردن انگور متفاوت بود و البته دوست‌داشتنی...

تصور کن! کنار پدر نشسته‌ایی، آرنج‌های کوچکت را روی پای پدر تکیه داده‌ایی و دست بر زیر چانه زده‌ایی

و نگاه می‌کنی به خوشه انگورهای زرد رنگی که در دست آقای پدر قرار دارد و با دقتی وصف ناشدنی مشغول جدا کردن حبه‌های انگور از خوشه است و انگور‌های جدا شده را در دستش ذخیره می‌کند.



بعد ، موقعی که خوشه، لخت و بدون انگور شد آقای پدر دستش را جلو دهان‌ت می‌گیرد و "حضرت عالی" با دلی که دارد غنج می‌رود و برقی که از این شادی در چشم‌ت قابل مشاهده است با هر دو دست، دست پر انگور پدر را می‌گیری و لُپ‌های کودکانه‌ات را پر انگور می‌کنی و به چشم‎‌های پُر از مهر پدر و مادر نگاه می‌کنی...

ایــــن یعنی لذت

خاطره‌ای شیرین که هر وقت انگور ببینی در ذهن‌ت مرور می‌شود و تو کیف می‌کنی

خاطراتی که ملجأیی می‌شود برای مواقعی که غمِ دنیا بر دلت است و تو پناه به آن‌ها می‌بری...

...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۵
مبارز
نگاه...
گاه...
آه...
می‌شود در یک غلط املایی!
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۴۶
مبارز

شد کوچه به کوچه جست و جو، عاشق او

شد با غم و غصّه رو به رو، عاشق او

پایان حکایتم شنیدن دارد...

من عاشق او بودم و او، عاشق او!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۱۹:۱۲
مبارز
گفتم: چی شد؟! شما که خوب بودید با هم! آخه بعد از 5 سال؟!!! چطور ؟!!!
گفت: ...
گفت: همیشه همین بوده، همیشه...
دلش پر درد بود.
گفت: مگه همیشه غیر از این بوده که خدا تا لب مرز رسونده و بعدم ضدِ
حال زده به ما ؟!
گفتم: ...
دلم پر درد شد.
خیلی حرف‌های دیگر هم زدیم و شنیدیم ولی...
خدایــا می‌خواهم یک چیزی امشب بگویم؛ که ما (یعنی دقیقاً ما ، یعنی همین جمع از آدم‌هایی که دور و اطراف من هستند) دلمان قدر یک گنجشک است، ما آنقدر بزرگ نیستیم که این چیزها رو بفهمیم و سر از تقدیر و قسمت در بیاوریم، حتی آنقدر ظرفیت نداریم که اشارات و خیر و صلاح سرمان بشود. ما همین هستیم
همین
شما که خودت بهتر می‌دانی که همه ما با "یک دم از خیال من ، نمی‌روی ای غزال من" یک دل سیر گریه می‌کنیم!
با ما نرم‌تر تــا کن...
خیلی نرم‌تـــر .





پ.ن: خدایا! ممنونم، خیلی ممنونم. داده‌هایت را شکر و نداده‌هایت را هم شکر...


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۲ ، ۰۴:۰۴
مبارز

گفته است که می‌خواهد قدم رنجه فرماید و ما را مفتخر نماید و پا بر روی چشم حقیر گذارد و نزد "سرای دل‌تنگی"‌مان تشریف بیاورد...

خواستم بگویم که این کمترین با رویی سرخ و سری افکنده و دلی مشوش منتظر قدوم آن والا مُقام هستم

منتظر گندم‌گونی مهربان و عزیز

باشد که هجویات این سرا بر کامشان گوارار و شیرین بیفتد

همین...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۲۵
مبارز