سه نقطه...

می‌دانی! آخر با "سه نقطه" شروع شد...

سه نقطه...

می‌دانی! آخر با "سه نقطه" شروع شد...

سه نقطه...

برای نگفتن و نشنیدن و ندیدن خیلی کارها می‌شود کرد، امّا من بهتر از ... نیافتم!
...های درد
...های اشک
و ...های سکوت

پیام های کوتاه
  • ۲۸ تیر ۹۲ , ۱۵:۴۶
    آه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

میﺗﺎﺑﻢ، ﻣﯽﭘﯿﭽﻢ
ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ. ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﺷﻮﻡ، ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ، ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ.

ﺍﻣﺎ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﻧﮕﺎﻫﻢ.
ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ، ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ، ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﮔﺮﻩ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﺖ.
ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ، ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪﻧﺪ، ﭼﺮﺧﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﭽﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﻧﻤﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ. ﺑﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ. ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﯽ ﺁﻫﻨﯽ. ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﯿﺲ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ. ﺑﻪ ﮐﺸﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺎﻻﯾﯽ. ﻣﯽﺗﺎﺑﻢ. ﻣﯽﭘﯿﭽﻢ. ﮔﺮﻩ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻫﺎ. ﻣﯽﺑﺎﺭﻧﺪ. ﻣﯽﺑﺎﺭﻡ. ﻭ ﺗﻮ ﻗﺪﻡ ﻣﯽﺯﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﯿﺲ ﺗﻬﺮﺍﻥ. ﺗﻮﯼ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﯿﺲ. ﻫﻮﺍﯼ ﺧﯿﺲ ﺩﻝ ﻣﻦ. ﺗﻮﯼ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﯿﺲ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻗﺪﻡ ﻣﯽﺯﻧﯽ، ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻘﺮﺑﻪﻫﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ، ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻮﺍ ﺧﯿﺲ ﻧﺒﻮﺩ. ﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﯿﺲ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻗﺪﻡ ﻣﯽﺯﻧﯽ.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۵۶
مبارز

گفت: «درنگ کنید که من آتشی دیده‌ام. ای بــسا خبری بیاورم از آن...»

رفت.

و "پیامبر" بازگشت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۳۷
مبارز

دست‌هایت را مُشت می‌کنی و می‌پرسی: "گُل یــا پوچ" ؟!

و من را بگو... !

که در دلم می‌گویم:

«فقط دست‌هایت...»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۰۴:۱۸
مبارز
بسم الله...


دیشب خواب دیدم یک جوجهِ طلاییِ خیلی خیلی خوشگل و پُر از پَر خریدم ، جوری که چشم‌ها و نوک‌ش مشخص نبود... :)

جوجه‌ی خواب ما خیلی نــــاز با من صحبت هم می‌کرد و از من سؤالات جالبی می‌پرسید!



می‌گفت (لطفأ با لحن یک جوجهِ طلایی رنگِ پُر از پَرِ نـــاز بخونید): خونه‌تون چه جوریه ؟!

دیوارهاش چه رنگیه ؟!

سقف‌تون کوتاهِ یا بلنده ؟!

تو مهربونی ؟!

کی‌ها غذا می‌خوریم ؟!

کی می‌ریم پارک ؟!

و سؤال و سؤال و سؤال...

من هم با کمال میــل جواب می‌دادم و قند تو دلم آب می‌شد !

بعد یک دفعه تشنه‌اش شد. بردم‌ش داخل یک مغازه اسباب‌بازی فروشی تا بهش آب بدهم...

وقتی یک کمی آب خورد و آب زدم به سرش دیدم پَرهاش شروع کرد به ریختن و شد یک جوجه سفیدِ پلاستیکیِ زشت که فقط چشم‌های درشت و مظلومی داشت.

وقتی این‌طور شد بهش گفت‌م: پس تو رو همین جا می‌ذارم تا پیش دوست‌هات باشی

می‌دانید آخر دیگر دلم نمی‌آمد به خانه ببرم‌ش... :(

چشم‌های درشت‌ و دایره‌ایی‌ش پُـــــــــــــــــــــر از اشک شد و با یک لحن بسیار آشنایی گفت: بـــــــاااشه! بــــرو... پس من منتظرت می‌مــــونم !!!


از خواب که بیدار شدم مثلِ ابــــر بهاری از چشمانم اشک می‌آمد...


***


پی‌نوشت: من انسان کم دلی نیستم ولی...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۲۱
مبارز

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم


راست‌ش بعد از دیدن این عکس‌ها خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه قضاوتی باید داشته باشم...

و بــــــــاز هم رسیدم به "سه نقطه‌ها" ...



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۲۸
مبارز

" به نــام صاحب قلم ، که غیر غم رقم نزد "


به چشمهایم خیره شد و پرسید:

« از دلت درآمد ؟! »

خندهام گرفت... عینک‌م را درآوردم و چند نفس عمیق کشیدم!

« از دل‌م درآمد ولی رفت داخل خاطراتام »

بهتزده به من خیره شد که بلند شدم و رفتم پشت میز

و دست به قلم شدم

. . .




***

    پ.ن 1: " و یا زد و برای من به غیر غم رقم نزد "

    پ.ن 2: ...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۵۲
مبارز

سال سوم دبیرستـان یک معلمی داشتیم که ریاضی تدریس می‌کرد. آدم خوبی بود و خوب هم درس می‌داد.

ولی امان از بچه سرتق و نا اهلی مثل من!

آقای معلم داد می‌زد بعد مهربان می‌شد ؛ تحویل می‌گرفت یــا بی‌توجهی می‌کرد و هر کار دیگری که شما تصور کنی تا ما اندکی متغییر شویم اما فرقی نداشت که نداشت...

نیمی از سال گذشت و به امتحانات تـرم اوّل رسید و ما هم در یک حرکت ناجوان‌مردانه سؤالات کل ترم را از دفتر مشاور مدرسه برداشتیم و امتحانات رو یکی پس از دیگری با موفقیت هر چه تمام‌تر!!! پشت سر می‌گذاشتیم...

آقای معلم ریــاضی یک روز بدون هیچ حرفی داخل کلاس شد و پشت میز نشست و بعد از اینکه خوب جاگیر شد کیفش را باز کرد و برگه‌ایی بیرون کشید. اسمم را صدا زد و گفت: « 18.5 شدی! آفرین! خیلی خوبه... بالاخره یک همّتی از خودت نشون دادی »

گفت: « خیلی برام جالبه که بدونم چطوری یه دفعه‌ایی انقدر متحول شدی ؟! »

به دروغ گفتم: « معلم خصوصی گرفتم برای این ترم... » حرف من تمام نشده بود که ایشان ناگهان انگار سقف آسمان روی سرش خراب شده باشد آشفته برخواست و گفت: « مگر آن معلم چه کرد که من نکردم؟!!! »

سؤال‌اش و لحن سؤال‌اش سراسر درد بـود. خیلی برخورده بود به آقای معلم ، بیچاره فکر می‌کرد که خودش کم گذاشته است برای شاگردش، کلی هم از شیوه و نوع تدریس آن معلم خیـالی از من پرس و جو می‌کرد تـا شایـد بتواند به موفّقّیت معلمی برسد که از شاگردِ لاابالی مثل من، شاگرد درس‌خوان ساخته است...

سالهاست از آن ماجرا گذشته است ولی من هیچ‌گاه حالت نگاه معلم را بعد از آن‌که "معلم خصوصی گرفتم" به گوشش رسید، فراموش نمی‌کنم. به خیـالم، من حاصل تمام سالهای تدریسش را جلوی چشمانش آتش زدم...



پ.ن: امیدوارم آقای معلم حلالم کرده باشد :(

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۳۷
مبارز

میخ در خود را مقصر می‌دید !

ز آن پس کسی

سر تیز آن را بیرون ندید ...




   پ.ن: بال ملخی تحفه به مادر :'(

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۱ ، ۰۱:۱۷
مبارز

خودم شنیدم که اعلام کرد :


" آمار تصادفات بسیـــار بالاست. "



پس چرا من


تصادفاً هم تو را ...


نمی‌بینم ؟!


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۱۸
مبارز

السلام علیک یا امام الرئوف


از همان اولین سفر
ما را اسیر خود کردی...
همان سفری که تمام خیابان امام رضا(ع) یک‌سره سرود "دلمو گره زدم به پنجره‌ات ، دارم میرم" را فریــاد می‌زد
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۰۳:۵۱
مبارز