جوجه طلایی
بسم الله...
دیشب خواب دیدم یک جوجهِ طلاییِ خیلی خیلی خوشگل و پُر از پَر خریدم ، جوری که چشمها و نوکش مشخص نبود... :)
جوجهی خواب ما خیلی نــــاز با من صحبت هم میکرد و از من سؤالات جالبی میپرسید!
میگفت (لطفأ با لحن یک جوجهِ طلایی رنگِ پُر از پَرِ نـــاز بخونید): خونهتون چه جوریه ؟!
دیوارهاش چه رنگیه ؟!
سقفتون کوتاهِ یا بلنده ؟!
تو مهربونی ؟!
کیها غذا میخوریم ؟!
کی میریم پارک ؟!
و سؤال و سؤال و سؤال...
من هم با کمال میــل جواب میدادم و قند تو دلم آب میشد !
بعد یک دفعه تشنهاش شد. بردمش داخل یک مغازه اسباببازی فروشی تا بهش آب بدهم...
وقتی یک کمی آب خورد و آب زدم به سرش دیدم پَرهاش شروع کرد به ریختن و شد یک جوجه سفیدِ پلاستیکیِ زشت که فقط چشمهای درشت و مظلومی داشت.
وقتی اینطور شد بهش گفتم: پس تو رو همین جا میذارم تا پیش دوستهات باشی
میدانید آخر دیگر دلم نمیآمد به خانه ببرمش... :(
چشمهای درشت و دایرهاییش پُـــــــــــــــــــــر از اشک شد و با یک لحن بسیار آشنایی گفت: بـــــــاااشه! بــــرو... پس من منتظرت میمــــونم !!!
از خواب که بیدار شدم مثلِ ابــــر بهاری از چشمانم اشک میآمد...
***
پینوشت: من انسان کم دلی نیستم ولی...