همیشه عُرضه بچههای همسایه و محله
از من بیشتر بود
عُرضه در گرفتن حقشان ، در گرفتن شیر دولتی از بقالی اون یکی محله
در بازی ، در درس ، در جا کردن خود در دل معلمها
...
من ولی بی عُرضه بودم
در حدی که اصلاً "خاااااک بر سرم" ها !
خلاصه ...
یک دفعه ما را از پس یقه گرفتند
انداختند داخل ظرف عسل محبت
بس که بی عُرضه بودیم خودمان
حالا هم که از خریت میخواهیم فرار کنیم
نمیگذارند...
نتیجه اینکه:
« بی هنر شو که هنرها همه در بی هنری است »