"انــگور" یــا "دستهای مهربـان"!
دقیق یادم نیست خب... ولی اینطور به نظرم میرسد که باید حدود 8 یا 9 ساله بوده باشم.
بعد از ظهر تابستان هست و هوا گرم و یک دنیا انرژی و حوصلهایی به شدت سر رفته، و مهمتر از همهی اینا عدم اجازه "حاج خانم" برای رفتن به کوچه و بازی کردن با رفقا. چرا که ممکن بود پسر عزیزش گرمازده بشود، یا "بیتربیتی" و "بی ادبی" یاد بگیرد و یا بلایی سرش بیاید. و چه چیز بهتر از اینکه به قول خودش «بچهاش زیر سرش باشد تا خیالش راحت باشد»! و وای به حال پسرک بیچاره که بنده بوده باشم...
اما ماجرا از بدو ورود پدر رنگین میشود.
پدر با کیسههای میوه و خرت و پرت وارد خانه میشود. نشاط و خوشحالی در خانه پرواز میکند، مادر لبخند از لبهاش محو نمیشود و من سر از پا نمیشناسم. بعد از یک کُشتی جانانه با "آقای پدر" و غالباً پیروزی بنده! و فتح هیکل بزرگ پدر! نوبت به خوردن میوههای خوشمزهایی میرسد که تو گویی پدر تک به تکشان را از باغی در بهشت دستچین کرده است...
القصه میوههایی که هنوز قطرات آب روی آن میدرخشد با دستهای پدر آماده میشود تا من بدون هیچ زحمتی بر کام بگذارم و نوشجان کنم.
ولی قصه انگور همیشه برای من فرق میکرد. نه اینکه انگور را از باقی میوهها بیشتر دوست داشته باشم، نـــه! ؛ شیوه خوردن انگور متفاوت بود و البته دوستداشتنی...
تصور کن! کنار پدر نشستهایی، آرنجهای کوچکت را روی پای پدر تکیه دادهایی و دست بر زیر چانه زدهایی
و نگاه میکنی به خوشه انگورهای زرد رنگی که در دست آقای پدر قرار دارد و با دقتی وصف ناشدنی مشغول جدا کردن حبههای انگور از خوشه است و انگورهای جدا شده را در دستش ذخیره میکند.
بعد ، موقعی که خوشه، لخت و بدون انگور شد آقای پدر دستش را جلو دهانت میگیرد و "حضرت عالی" با دلی که دارد غنج میرود و برقی که از این شادی در چشمت قابل مشاهده است با هر دو دست، دست پر انگور پدر را میگیری و لُپهای کودکانهات را پر انگور میکنی و به چشمهای پُر از مهر پدر و مادر نگاه میکنی...
ایــــن یعنی لذت
خاطرهای شیرین که هر وقت انگور ببینی در ذهنت مرور میشود و تو کیف میکنی
خاطراتی که ملجأیی میشود برای مواقعی که غمِ دنیا بر دلت است و تو پناه به آنها میبری...
...