مرد
سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۰۷ ب.ظ
بسم الله و هو خیر السماء
رفتم دیدناش...
رفتم معشوقم را ببینم که 6ســـال هست که گرفتـارش شدم.
که مدتی است نیامده تا ببینماش و پای نفسنفس زدنش، نفس بکشم...
نزار و بیمار، با چهرهایی تکیده و زرد ولی آرام خوابیده بود.
کمی از پشت شیشه نگاهاش کردم. ناگهان این که در ساعت ملاقات هیچکس(واقعأ هیچکس!) به ملاقات مرد نیامده بود توجهام را جلب کرد!
پاهایم سست شد و روی اوّلین نیمکت بیمارستان خودم را ولو کردم...
نشستم و گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم...
برای خودم گریه کردم!
گفتم: «آیتالله است، مورد وثوق و علاقه ملّت است، اولاد صالح دارد و... امّا تنهاست! وای به حال من...»
حال من چگونه خواهد بود ؟!! :(
پ.ن :
بــــــرای صحتشان خیـــــلی دعــــــا کنید...
۹۱/۱۰/۱۲