لال
این چند وقت که چیزی ننوشتم
چیزی نداشتم که بنویسم، مثل حالا !
حالا هم بازی میکنم با کیبورد تا انگشتانم کلمات را بسازند
بلکه اعصابم سرجایش بیاید...
همیشه مشکل داشتم، سر بیان احساسات
یا حتی تفکر یا حتی هر چیزی
زیادی منطقی هستم، زیـــــــــــــادی...
هیچوقت آنچه را میخواستم نتوانستم بگویم
نتوانستم آنطور که میخواهم بگویم
روحم ترک خورد ، خُرد شد ، زبانِ الکنم نچرخید
دستانِ علیلم ننوشت
گفتنیها و شنیدنیها زیاد و ابزار بیانش فلج
از کجا بگویم برایتان؟! (یا شاید هم برای خودم، چون عجیب میبینم علافی پیدا بشود برای خواندن اراجیف)
از "او" میگویم مثل همه
او که میآید و میرود و کنارم هست ولی ولی ولی کاری به کارم ندارد! همانطور که من کاری بهش ندارم
شاید خدا من و او را قسمت هم کرد تا تاوان گناهان هم باشیم
شاید بلد نیستیم
شاید قد هم نبودیم
نمیدونم...
شاید قسمت هم شدیم که تنهایی را که همه انسانها در آن غوطهور هستند(این اعتقاد من هست: همه تنها هستند فقط ممکنه خودشون متوجه نباشند) را بهتر درک کنیم. بفهمیم که با اینچیزها کسی را...
ولش کن
گفتم که الکنم...
نمیشه
نمیتونم
...
...
...
تو ذهنم غوغایی هست. امیدوارم خودتون متوجه بشید !
خدافظ